شماره ٢٢١: در کنار دايه حسن او جهان افروز بود

در کنار دايه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ اين شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پيوند من با گلرخان امروز نيست
مرغ من در بيضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاريک شد
زنگ بر آيينه من طالع فيروز بود
داغ سودا در حريم سينه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نيستان خامه من در ميان خامه ها
همچو چشم شير از گرمي جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت اين ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود