شماره ٢١٩: ياد ايامي که بزم عيش ما معمور بود

ياد ايامي که بزم عيش ما معمور بود
مغز ما از نشأه مي پرده دار حور بود
شيشه مي نيم هوشي داشت از همصحبتان
روي مجلس در نقاب بيخودي مستور بود
لاله رويان را دل ما تشنه نظاره ساخت
آب اين سرچشمه آيينه گويا شور بود
قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت
داشتيم آسايشي تا منزل ما دور بود
خاطر روشن در فردوس بر رويم گشود
قحط يوسف بود تا آيينه ام بي نور بود
آنچه ما چشم از حباب آب حيوان داشتيم
در حجاب پرده زنبوري انگور بود
آب لعل او زخط شد تيره، ورنه پيش ازين
صافي اين شهد، شمع خانه زنبور بود