شماره ٢١٨: تا خيال آن بهشتي رو مرا منظور بود

تا خيال آن بهشتي رو مرا منظور بود
پرده هاي چشم حيرانم نقاب حور بود
در کدوي من مي وحدت به کام دل رسيد
خام بود اين باده تا در کاسه منصور بود
بي تأمل مهر خاموشي زلب برداشتم
شهد را شان دگر در خانه زنبور بود
اين زمان در قبضه قارون بود روي زمين
رفت آن عهدي که قارون در زمين مستور بود
آبروي فقر را مي داشتم دايم عزيز
کاسه در يوزه من کاسه فغفور بود
داد ما را چون نمي دادي تو اي بيدادگر
شکوه ما را شنيدن از مروت دور بود
سرد شد از رفتن فرهاد دست و دل مرا
پنجه من قوتي گر داشت از هم زور بود
از کشاکش يک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ
فرش دايم چون کمان در خانه من زور بود
( . . . ن) دارد کنون از خودنمايي تکيه گاه
آن سري کز بيخوديها در کنار حور بود
از کمال خود نديديم بهره جز عين الکمال
هاله ماه تمام من زچشم شور بود
کرد صائب تلخي زهر فنا شيرين به خود
هر که از خوان جهان قانع به تلخ و شور بود