شماره ٢١٧: جان مشتاقان غبار جسم را صرصر بود

جان مشتاقان غبار جسم را صرصر بود
زودتر آخر شود شمعي که روشنتر بود
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
ديده روشندلان آيينه محشر بود
باد هستي را زسر بيرون کن از طوفان مترس
بادبان چون جمع سازد خويش را لنگر بود
پرده اميد باشد نااميديهاي ما
خيمه تبخاله ما بر لب کوثر بود
در زمان ما که بيمهري قيامت مي کند
دامن مادر به طفلان دامن محشر بود
بيشتر شکرلبان عهد دشمن پرورند
ورنه از خط نسبت طوطي چرا کمتر بود؟
نيست صائب راه بر افلاک جان تيره را
قسمت خاک است هر دردي که در ساغر بود