شماره ٢١٥: از سعادت در دماغش بيضه پندار بود

از سعادت در دماغش بيضه پندار بود
مغز مغرور هما را استخوان در کار بود
عشق در هر دل که شمع بيقراري بر فروخت
اولين پروانه اش مهر لب اظهار بود
خانه ما در پناه پستي ديوار ماند
ورنه سيلاب حوادث سخت بي زنهار بود
گفتم از گردون گشايد کار من، شد بسته تر
آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود
تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عيد طفلان بود تا ديوانه در بازار بود
سرو در قيد رعونت ماند از آزادگي
عجب ما را گوشمال بندگي در کار بود
پرده گوش اجابت شبنم از سيماب داشت
بلبل بي طالع ما تا درين گلزار بود
شب که بي روي تو در پيمانه مي مي ريختم
خنده مينا به گوشم ناله بيمار بود
تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپاي
کشتي من در گرانباري سبکرفتار بود
تا نيفتادم، نديدم کعبه مقصود را
در ميان ما همين استادگي ديوار بود
نيست حق تربيت صائب به من آيينه را
طوطي من در حريم بيضه خوش گفتار بود