شماره ٢١١: دم زخواهش چون مصفا شد دم عيسي بود

دم زخواهش چون مصفا شد دم عيسي بود
دست چون شد از طمع کوته يد بيضا بود
هيچ روزن بي فروغ آفتاب فيض نيست
ديده سوزن به کار خويشتن بينا بود
در سواد شهر نتوان عشق را پوشيده داشت
پرده اسرار عاشق دامن صحرا بود
چشم ما از خاک عزلت مي پذيرد روشني
صيقل آيينه ما شهپر عنقا بود
هر که از خود شد تهي، پر شد زآب زندگي
از سبکباري کدو تاج سر دريا بود
مجلس آرايي به دستوري که بايد کرده اند
نور آگاهي اگر در ديده بينا بود
مدعا از وصل، لب از بوسه شيرين کردن است
روز ماتم بهتر از عيدي که بي حلوا بود
پرتو شمع تجلي را نپوشد لاله زار
فکر صائب در ميان فکرها پيدا بود