شماره ٢٠٨: منکران چون ديده شرم و حيا بر هم نهند

منکران چون ديده شرم و حيا بر هم نهند
تهمت آلودگي بر دامن مريم نهند
ساده لوحاني که دل بر زندگاني بسته اند
بر سر ريگ روان بنياد از شبنم نهند
نام رنگين فکرتان برگرد عالم مي دود
بر دل خود دست اگر يک چند چون خاتم نهند
سير چشمان قناعت با لب تبخاله ريز
داغهاي بي نيازي بر دل زمزم نهند
اينقدر استادگي در زخم ناخن مي کنند
واي اگر اين ناکسان بر زخم ما مرهم نهند
کيمياي سازگاري خار را گل مي کند
غم چه سازد با حريفاني که دل بر غم نهند؟
نيست حيف و ميل در ميزان عدل کردگار
هر چه زين سر بر تو افزودند زان سر کم نهند
زود باشد حشرشان در خاک با قارون شود
اين گرانجانان که سيم و زر به روي هم نهند
صائب ارباب هوس دارند جوش العطش
روي اگر بر روي گل چون قطره شبنم نهند