شماره ٢٠٧: داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند

داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند
از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند
از لب پيمانه ها خيزد نواي العطش
پنبه مغز مرا گر بر سر مينا نهند
اين عزيزاني که من در مصر دولت ديده ام
در ترازو جنس يوسف را به استغنا نهند
کشتي جمعي که دارد از توکل بادبان
بيشتر در غير موسم روي در دريا نهند
پرتو رويش چنين گر مجلس افروزي کند
زود باشد شمعها سر را به جاي پا نهند
غنچه خسباني که سر پيچيده اند از روزگار
سر چو صائب بر سر زانوي استغنا نهند