شماره ٢٠٢: بي زبان جمعي که از حيرت چو ماهي مي شوند

بي زبان جمعي که از حيرت چو ماهي مي شوند
محرم درياي اسرار الهي مي شوند
چون سر فکرت به جيب و پاي در دامن کشند
بي نياز از تاج و تخت پادشاهي مي شوند
از پريدن باز مي دارند چشم حرص را
چهره هايي کز قناعت زرد و کاهي مي شوند
چيست دنيا تا کند آزاد مردان را اسير؟
اين نهنگان کي زبون دام ماهي مي شوند؟
همچو شمع آنان که دارند از دل روشن نصيب
زود آب از خجلت زرين کلاهي مي شوند
ظلمت از هستي است، ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش مي سازند و راهي مي شوند
صائب آن جمعي که پاس خويش دارند از گناه
مبتلا آخر به عجب بيگناهي مي شوند