شماره ٢٠٠: رهنورداني که چون خورشيد تنها مي روند

رهنورداني که چون خورشيد تنها مي روند
از زمين پست بر اوج ثريا مي روند
روح مجنون را زتنهايي برون مي آورند
عاشقان از شهر اگر گاهي به صحرا مي روند
خانه بر دوشان مشرب از غريبي فارغند
چون کمان در خانه خويشند هر جا مي روند
موج را سر رشته مي گردد به دريا منتهي
راههاي مختلف آخر به يک جا مي روند
دامن مادر به آغوش پدر بگزيده اند
طفل طبعاني که از دنبال دنيا مي روند
خانه پردازان چو سيلاب از جهان آب و گل
بي توقف راست تا آغوش دريا مي روند
رهروان را چشم شور صبح مي سازد خنک
زين سبب اين راه را مردان به شبها مي روند
از گرانجانان چو کوه قاف ايمن نيستند
اهل وحشت گر به زير بال عنقا مي روند
فارغ از همراه گردد هر که خود را جمع ساخت
مردم آشفته، با همراه تنها مي روند
چون زبان شانه از فيض خموشي اهل دل
در رگ و در ريشه زلف چليپا مي روند
آرزوي خام، عالم را بيابان مرگ کرد
همچنان خامان به دنبال تمنا مي روند
تن پرستاني که صائب از خودي نگريختند
زير ديوارند اگر بيرون زدنيا مي روند