شماره ١٩٨: نيستم غمگين که خالي چون کدويم مي کنند

نيستم غمگين که خالي چون کدويم مي کنند
کز مي گلرنگ صاحب آبرويم مي کنند
دست من چون برگ تاک از رعشه ساغر گير نيست
باده چون مينا دگرها در گلويم مي کنند
گرچه مي سازم جهاني را زصهبا تر دماغ
هر کجا سنگي است در کار سبويم مي کنند
مي شود بر ديده من عالم روشن سياه
جاي مي گر آب حيوان در کدويم مي کنند
گرچه بيقدرم، ولي از ديده چون غايب شوم
همچو ماه عيد مردم جستجويم مي کنند
مي کنند از من توقع صد دعاي مستجاب
مشت آبي گر کرم بهر وضويم مي کنند
کار سوزن مي کند با سينه صدچاک من
رشته مريم اگر صرف رفويم مي کنند
مي کنم شکر بخيلان از کريمان بيشتر
کز ره امساک حفظ آبرويم مي کنند
از تسليم چون شکر گوارا مي کنم
زهر اگر صائب حريفان در گلويم مي کنند