شماره ١٩٥: کو جنون تا خاک بازيگاه طفلانم کنند

کو جنون تا خاک بازيگاه طفلانم کنند
رو به هر جانب که آرم سنگبارانم کنند
هست بيماري مرا صحت چو چشم دلبران
مي شوم معمورتر چندان که ويرانم کنند
روي گل شد آتشين از شعله آواز من
از مروت نيست بيرون زين گلستانم کنند
مي کنم گنجينه گوهر صدفها را تمام
از کرم سيراب اگر چون ابر نيسانم کنند
تازه چون ابرست از تردستيم روي زمين
مي شود عالم پريشان گر پريشانم کنند
همچو مور از خاکساري دارم آتش زير پا
مسند عزت گر از دست سليمانم کنند
گر به دست افتد چو ماه نو لب ناني مرا
خلق از انگشت اشارت تيربارانم کنند
بسته ام چشم از تماشاي زليخاي جهان
چشم آن دارم که با يوسف به زندانم کنند
مي فشارم چون صدف دندان غيرت بر جگر
گر به جاي آبرو گوهر به دامانم کنند
زان لب ميگون به پيغامي قناعت کرده ام
جاي آن دارد که خوبان بوسه بارانم کنند
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
نيستم شمعي که پنهان زير دامانم کنند