شماره ١٩٤: من نه آن درياي پرشورم که خس پوشم کنند

من نه آن درياي پرشورم که خس پوشم کنند
يا به گفتار خنک دلسرد از جوشم کنند
از فروغ مهر تابان زندگي گيرم زسر
چون چراغ ماه اگر صدبار خاموشم کنند
شور من حق نمک بسيار دارد بر جهان
دشمن چشمند اگر مردم فراموشم کنند
مي مرا بيخود نمي سازد، مگر سيمين بران
شير مست از پرتو صبح بناگوشم کنند
در مي روشن رگ تلخي شود رگهاي خواب
پنبه مينا اگر از پنبه گوشم کنند
سالها شد پيچ و تاب بيقراري مي زنم
تا مگر چون رشته با گوهر هم آغوشم کنند
چون چراغ روز نوري نيست در سيما مرا
آن زمان گردد دلم روشن که خاموشم کنند
مصرع برجسته ام ديوان موجودات را
زود مي آيم به خاطر گر فراموشم کنند
آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است
من نه آن شمعم که پنهان زير سرپوشم کنند