شماره ١٩١: با دهان تلخ، ناکامي که خرسندش کنند

با دهان تلخ، ناکامي که خرسندش کنند
تلخکامان کام شيرين از شکر خندش کنند
هر که پيچد همچو مجنون گردن از زنجير عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حريم حسن هر شمعي که برخيزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پيوندش کنند
بي دل خرسند در فقر و غنا آرام نيست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پيمايند از جام وجود
تا به تلخيهاي مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسايشي، چون سرو در دست تهي است
واي بر نخلي که مي خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
واي بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگير
چون نباشد در ميان، نيکي به فرزندش کنند
برنخيزد، عالم ايجاد را هر کس که ديد
از شکر خواب فنا بيدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بي نياز از لاله دامان الوندش کنند