شماره ١٨٩: با کمند زلف، خوبان بر صف دل مي زنند

با کمند زلف، خوبان بر صف دل مي زنند
آه ازين دزدان که ره را با سلاسل مي زنند
رهروان کعبه دل بي مروت نيستند
کاروان را مي کنند آگاه و غافل مي زنند
نقش حق چون موج آب زندگاني در نظر
ساده لوحان بر دل خود نقش باطل مي زنند
مي نهند آنان که دندان خموشي بر جگر
بخيه آسودگي بر رخنه دل مي زنند
از تنور لاله طوفان خزان سر مي کشد
عندليبان رخنه ديوار را گل مي زنند
غنچه خسباني که سر در جيب فکرت برده اند
باده گلرنگ را در پرده دل مي زنند
صائب آن جمعي که زخم زندگاني خورده اند
بي تأمل سينه بر شمشير قاتل مي زنند