شماره ١٨٨: خام دستاني که پشت پا به دنيا مي زنند

خام دستاني که پشت پا به دنيا مي زنند
در حقيقت دست رد بر زاد عقبي مي زنند
بندگي را مي کنند از خط آزادي سجل
ساده لوحاني که حرف ترک دنيا مي زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا مي زند
چاره جويان را غم بيچارگان بار دل است
ناتوانان تکيه بر دوش مسيحا مي زند
رهنورداني که بردارند بار از دوش خلق
سينه چون کشتي به دريا بي محابا مي زنند
مي کنند آماده اول در جگر جاي خراش
دوربينان تيشه گر بر سنگ خارا مي زنند
يافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خويش
خنده ها بر اهتمام کارفرما مي زنند
در گداز انتظار روز محشر نيستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اينجا مي زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگرديده اند
خيمه خود تا گرانباران به صحرا مي زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خويشتن بر قلب اعدا مي زنند
عاشقان در عين وصل، از بيقراريهاي شوق
پيچ و تاب موج در آغوش دريا مي زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نيزه بالا مي زنند