شماره ١٨٤: حرف آن زلف از دل ديوانه ما شد بلند

حرف آن زلف از دل ديوانه ما شد بلند
اين شب کوتاه از افسانه ما شد بلند
حلقه ها در گوش مرغان حرم خواهد کشيد
بانگ ناقوسي که از بتخانه ما شد بلند
نغمه شوخي که زد بر کاسه منصور سنگ
دور اول از لب پيمانه ما شد بلند
آسمان سنگدل را چشم اشک آلود ساخت
دود آهي کز مصيبت خانه ما شد بلند
کرد شهري هر کجا ديوانه اي در دشت بود
شورشي کز بازي طفلانه ما شد بلند
خون دل را پيش ازين مي داشتند از هم دريغ
اين صلا از گوشه ميخانه ما شد بلند
خاکساري بود چون اکسير مستور از نظر
اين غبار از آستان خانه ما شد بلند
خودستايي نيست کار عشق، ورنه دست شمع
بهر دامنگيري پروانه ما شد بلند
گردن آهونگاهان اينقدر رعنا نبود
از تماشاي دل ديوانه ما شد بلند
ناله جانسوز، صائب در غبار سرمه بود
اين ترنم چون سپند از دانه ما شد بلند