شماره ١٨٠: محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند

محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند
چشم ارباب کرم در جستجوي سايل است
ز انتظار جام باشد گردن مينا بلند
حرف سهلي پوچ مغزان را به فرياد آورد
کز نسيمي در نيستان مي شود غوغا بلند
غافلان را رهنمايي مي کند، از عجز نيست
در محيط عشق اگر گرديد دست ما بلند
برق عالمسوز گردد تا به کشت ما رسد
بعد عمري گر شود ابري ازين دريا بلند
خشت خم خواهد شکستن شيشه افلاک را
گر به اين دستور گردد جوش اين صهبا بلند
کوچه ها در رود نيل آسمان پيدا شود
دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند
بر اميد محمل ليلي بياباني شديم
گردبادي هم نشد زين دامن صحرا بلند
پايه هر کس به ارباب بصيرت روشن است
با عصا گر دست کوري گردد از بينا بلند
دل زبيتابي درين محفل به يک آتش نساخت
شد صداي اين سپند شوخ از صد جا بلند
رهنوردي بر گرانباران منت مشکل است
ابر مي گردد بلنگر از سر دريا بلند
عندليبان از خجالت سر به زير پر کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند