شماره ١٧٩: گريه من آب در جوي سحر مي افکند

گريه من آب در جوي سحر مي افکند
ناله من شعله در جان اثر مي افکند
آن لب حرف آفرين چون مي شود گرم عتاب
آتش ياقوت پنداري شرر مي افکند
گر تبسم اين چنين بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمين گير گهر مي افکند
رشته بيتابانه از شرم ميان لاغرش
خويش را در کوچه تنگ گهر مي افکند
گر نخواهي کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شيرين زباني در شکر مي افکند
هر چه با ما مي کند عقل سبکسر مي کند
کشتي ما را معلم در خطر مي افکند
من کيم تا دفتر دعوي گشايد بال من؟
در بيابان طلب سيمرغ پر مي افکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستين پوشيده زر مي افکند
هر که رد خلق مي گردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر مي افکند
پاي بر سر مي گذارد سرکشان خاک را
هر که چون گل پيش خار و خس سپر مي افکند
شد سر منصور آخر گوي چو گان فنا
ميوه چون شد پخته خود را از شجر مي افکند
دور گردان را به احسان ياد کردن همت است
ورنه هر نخلي به پاي خود ثمر مي افکند
هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دايم گهر مي افکند