شماره ١٧٦: گر نمک در باده آن کان ملاحت افکند

گر نمک در باده آن کان ملاحت افکند
در ميان ميکشان شور قيامت افکند
چون به سير ماهتاب آيد مه شبگرد من
ماه را از هاله در گرداب حيرت افکند
استخوان در پيکرش صبح سعادت مي شود
سايه بر هر کس هماي ما به دولت افکند
تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زيست
خويش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
مي کند ناز دو بالا بعد ازين بر قمريان
دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند
هست از دنيا نظر بستن نظر واکردنش
هر که بر دنيا نظر از روي عبرت افکند
زير سقف آسمان صائب چو خوني زير تيغ
چشم بر هر کس به اميد شفاعت افکند