شماره ١٧٥: سايه تا بر گلستان آن قامت رعنا فکند

سايه تا بر گلستان آن قامت رعنا فکند
شاخ گل را رعشه از کف ساغر صهبا فکند
آنچنان کز خط کشيدن صفحه باطل مي شود
جلوه او يک خيابان سرو را از پافکند
چون سپند آيد سويدا در دل عاشق به رقص
پرده تا از روي خود آن آتشين سيما فکند
با وجود مغز، لايق نيست پيچيدن به پوست
حق پرستي هر دو عالم را زچشم مافکند
شد ره خوابيده هم پرواز با موج سراب
تا غزال وحشي من سايه بر صحرافکند
هر که پشت پا نزد بر خواب در راه طلب
کي به منزل مي تواند پا به روي پافکند
من به آهي کوه غم از پيش دل برداشتم
رخنه ها فرهاد اگر از تيشه در خار افکند
سوزني صائب بود در عالم تجريد بار
در مياه راه بار خود ازان عيسي فکند