شماره ١٧٤: از نزاکت رنگ اگر بر چهره گل بشکند

از نزاکت رنگ اگر بر چهره گل بشکند
خار از بيطاقتي در چشم بلبل بشکند
نخل ماتم مي دهد سامان براي خويشتن
هر که شاخي از گلستان بي تأمل بشکند
نيست از آتش عناني در بساط نوبهار
آنقدر فرصت که دامن بر ميان گل بشکند
دست شوخي چون بر آرد ز آستين آن شاخ گل
بيضه هاي غنچه را بر فرق بلبل بشکند
اين گره کز زلف او افتاد در کار چمن
شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند
بر نيايد با دل خودکام، صددريا شراب
اين خمار از آب شمشير تغافل بشکند
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نيست
سيل از رفتن نمي ماند اگر پل بشکند
نيست ممکن راه يابد در گلستانش نسيم
گرچنين دل در خم آن زلف و کاکل بشکند
مي شود چون تيغ کوه از ابر رحمت آبدار
هر که صائب پا به دامان توکل بشکند