شماره ١٧٣: هر که خار آرزو در ديده دل بشکند

هر که خار آرزو در ديده دل بشکند
بي تردد پاي در دامان منزل بشکند
از هجوم آرزو جاي نفس در سينه نيست
سخت مي ترسم که آخر شهپر دل بشکند
با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد
آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند
از مروت نيست حرف سخت با عاشق زدن
سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند
هر که بيش از ظرف مي بخشد به ارباب سؤال
کاسه در يوزه را بر فرق سايل بشکند
دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست
شوخي ليلي مگر دامان محمل بشکند
سنگ گردد شيشه چون راجع به اصل خويش شد
دل زعصيان سخت چون گرديد مشکل بشکند
خويش را بشکن، که برگردد به دريا زودتر
موج را بر يکدگر چندان که ساحل بشکند
به که از سر گيرد احرام حريم کعبه را
راهرو را زير پا گر خار غافل بشکند
تشنه دريا به هر موجي تسلي کي شود؟
کي خمار من به آب تيغ قاتل بشکند؟
تار و پود موج اين دريا بهم پيوسته است
مي زند بر هم جهان را هر که يک دل بشکند
نيست در طالع دل بي حاصل ما را قبول
کيست صائب گوشه اين فرد باطل بشکند