شماره ١٧٢: ديده ما سير چشمان شان دنيا بشکند

ديده ما سير چشمان شان دنيا بشکند
همچو جوهر نقش را آيينه ما بشکند
بر سفال جسم لرزيدن ندارد حاصلي
اين سبو امروز اگر نشکست فردا بشکند
گوهر ما را شکستن موميايي کرده است
سبز گردد خار اگر در ديده ما بشکند
خود شکن را از شکست ديگران انديشه نيست
فارغ است از سنگ چون بي سنگ مينا بشکند
هر سر خاري کليد قفل چندين آبله است
واي بر آن کس که خاري بي محابا بشکند
تخته تعليم ما دلبستگان ساحل است
در کنار لطف هر کشتي که دريا بشکند
عندليبي را که از گل با خيال گل خوش است
جلوه گل خار در چشم تماشا بشکند
از شکستن تيغ ما در موج جوهر گم شده است
دست بيداد فلک ديگر چه از ما بشکند؟
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
مي کشد دريا نفس هر گاه ما را بشکند
کشتي ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجي خوش که در آغوش دريا بشکند
حيرت اين خار نايابي که در پاي من است
پاي سوزن در گريبان مسيحا بشکند
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمي است
عشق کو کاين شيشه ها را جمله يکجا بشکند؟
همت مردانه مي خواهد گذشتن از جهان
يوسفي بايد که بازار زليخا بشکند
چشم آهو شوق ليلي از دل مجنون نبرد
اين خماري نيست کز هر جا صهبا بشکند
حيرتي داريم کز خاريدن سر فارغيم
آسمان گر شيشه خود بر سرما بشکند
پرتو آيينه ما پرده پوش عيبهاست
مي کند بر خود ستم هر کس که ما را بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اينجا بيشتر در دل تمنا بشکند