شماره ١٧٠: تا خدنگ غمزه بال و پر فشاني مي کند

تا خدنگ غمزه بال و پر فشاني مي کند
خون ما افسردگان رقص رواني مي کند
از تپيدن نيست فارغ، دل درون سينه ام
اين شرر در سنگ مشق جانفشاني مي کند
ذوق عرياني مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پيراهن يوسف گراني مي کند
گر به ظاهر ليلي از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو ديده باني مي کند
ابر نيسان مي کشد سر در گريبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشاني مي کند