عشق او جا در دل ديوانه خالي مي کند
روشنايي جاي خود در خانه خالي مي کند
در دل هر کس که مهمان مي شود عشق فضول
خانه را اول ز صاحب خانه خالي مي کند
عشق بر مي دارد از دل بار کلفت حسن را
دامن اطفال را ديوانه خالي مي کند
گريه بر خاک شهيد خويش کردن عار نيست
شمع دل بر تربت پروانه خالي مي کند
گر نباشد زهر چشم آن نگاه آشنا
خانه دل را که از بيگانه خالي مي کند؟
در هواي آن لب ميگون، لب مخمور من
هر نفس آغوش چون پيمانه خالي مي کند
بر سرير خم مربع مي نشيند همچو خشت
هر که قالب را درين ميخانه خالي مي کند
گريه خواهد کرد صائب محرم بزمش مرا
سيل جاي خويش در کاشانه خالي مي کند