شماره ١٦٨: شرم حسن شوخ را کي پرده سازي مي کند؟

شرم حسن شوخ را کي پرده سازي مي کند؟
برق در ابر بهاران تيغ بازي مي کند
حسن را روشنگري چون ديده هاي پاک نيست
اشک شبنم دامن گل را نمازي مي کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خويش بازي مي کند
تا سگ ليلي به مجنون آشنا گرديده است
بر غزالان حرم گردن فرازي مي کند
ساده کن از نقش لوح سينه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازي مي کند
قدر منزل را بيابانگرد مي داند که چيست
کعبه کي اين جلوه در چشم حجازي مي کند؟
روي گرم دولت آن کس را که از جا مي برد
چون سپندي دان کز آتش سرفرازي مي کند
حسن غافل نيست از دلجويي افتادگان
سرو من با سايه خود عشقبازي مي کند
مي برم غيرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خويش را فربه براي جانگدازي مي کند
مهر خاموشي زبان شکوه ما را نبست
کي گره اين رشته را منع از درازي مي کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازي مي کند
پيش دريا چشم آب از چشمه پل مي دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازي مي کند
نيست درد عشق را صائب به درمان احتياج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازي مي کند