شماره ١٦٧: غارت صبر از دلم آن آتشين رو مي کند

غارت صبر از دلم آن آتشين رو مي کند
گرمي خورشيد گل را مفلس بو مي کند
چشم مجنون بس که از وحشي نگاهان پر شده است
چشم ليلي را خيال چشم آهو مي کند
آن که چون شبنم زگل بالين و بستر ساختي
اين زمان چون غنچه بالين را ز زانو مي کند
چشم ميگوني که من زان باده پيما ديده ام
درد مي را در قدح بيهوشدارو مي کند
چون صبوحي کرده در گلشن درآيي عندليب
خرده گل را سپند آن گل رو مي کند
حرف پهلودار اگر از خط چنين سر مي زند
رفته رفته کار را با زلف يکرو مي کند
صائب از بخت سياه خود ندارم شکوه اي
هر چه با من مي کند آن خال هندو مي کند