شماره ١٦١: ديده ها را چهره گلرنگ گلشن مي کند

ديده ها را چهره گلرنگ گلشن مي کند
روي آتشناک، شمع کشته روشن مي کند
بي حجابي بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبي را چراغ زير دامن مي کند
خانه چشم زليخا شد سفيد از انتظار
بوي پيراهن به کنعان خانه روشن مي کند
مي شوند از گرمخوني آشنا، بيگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن مي کند
دردمندان را حصار آهني در کار نيست
داغ چون پيوست با هم، کار جوشن مي کند
غافل است از پاي خواب آلود من در زير سنگ
آن که از کويش مرا تکليف رفتن مي کند
سرکشي و ناز را بر طاق نسيان مي نهي
گر خبر يابي که تنهايي چه با من مي کند
مي دهد ميدان به سيل تندرو از سادگي
کوته انديشي که همواري به دشمن مي کند
ديده باريک بين را مي شود مويي حجاب
رشته عالم را سيه در چشم سوزن مي کند
قامت خم مي شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن مي کند
مي کند با اهل دل صائب سپهر نيلگون
آنچه با آيينه تاريک، گلخن مي کند