شماره ١٦٠: نفس را مطلق عنان رزق فراوان مي کند

نفس را مطلق عنان رزق فراوان مي کند
توسن سرکش چو ميدان يافت طوفان مي کند
ناقصان را صحبت روشن ضميران کيمياست
خاک را زر پرتو خورشيد تابان مي کند
تازه مي گردد زچشم اشکباري جان ما
مجلس ما را گل ابري گلستان مي کند
مي گشايد دل ز آه سرد اهل درد را
غنچه ها را گر نسيم صبح خندان مي کند
از مروت نيست تندي با پناه آوردگان
ورنه ني در ناخن شيران نيستان مي کند
زال دنيا سخت مي گيرد به ارباب صلاح
مصر را عصمت به يوسف چاه و زندان مي کند
خون حناي عيد باشد کشته معشوق را
شمع بيجا گريه بر خاک شهيدان مي کند
قرب نيکان خاکساران را کند با آبرو
اين سفال خشک را سيراب ريحان مي کند
چوب منع از قرب مانع نيست دورانديش را
بلبل ما در قفس سير گلستان مي کند
از لباس زر چه حاصل فلس روي اندود را؟
کي دل تاريک را روشن چراغان مي کند؟
ظلمت شب چشم رهزن را جواهر سرمه است
خط کجا آن دشمن دين را مسلمان مي کند؟
سايه اقبالمندان است مفتاح اميد
مور را صاحب سخن صائب سليمان مي کند