شماره ١٥٨: فکر جمعيت عبث دل را پريشان مي کند

فکر جمعيت عبث دل را پريشان مي کند
آن که سر داده است ما را فکر سامان مي کند
نرم کن دل را به آه آتشين کاين مشت خون
سخت چون گرديد، در تن کار پيکان مي کند
هر که زد بر آتش خشم آب، مانند خليل
آتش سوزنده را بر خود گلستان مي کند
مي کند از راه احسان بنده صد ديوانه را
کودکان را هر که آزاد از دبستان مي کند
لذت آزادگي يار بر او بادا حرام
بنده خود خلق را هر کس به احسان مي کند
خرج ابر از کيسه درياست، حيرانم چرا
اينقدر استادگي با تشنه جانان مي کند
غيرت آرد خون بحر پاک گوهر را به جوش
چون صدف لب باز پيش ابر نيسان مي کند
در چنين وقتي که مي ريزد زهم اوراق عمر
صائب از غفلت همان ترتيب ديوان مي کند