شماره ١٥٥: شوق را آتش عنان دوري منزل مي کند

شوق را آتش عنان دوري منزل مي کند
راهرو را منزل نزديک کاهل مي کند
همت پستي که در دامان ما آويخته است
کشتي ما را بيابان مرگ ساحل مي کند
تن پرستي همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالي اينجا مرغ بسمل مي کند
آرزوي خام گردآلود دارد سينه را
جوش بيجا آب اين سرچشمه را گل مي کند
از دلم هر پاره اي محوست در هنگامه اي
خار اين وادي چه با دامان محمل مي کند
مي کند نيکي و در آب روان مي افکند
هر که نقد جان نثار تيغ قاتل مي کند
ناوک تقدير ني در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه مي داني چه با دل مي کند
ناتواني در طريق شوق سنگ راه نيست
جاده با افتادگي قطع منازل مي کند
شيره جان مي کشد چرخ از وجود خاکيان
روغن از ريگ روان اين سفله حاصل مي کند
اضطراب دل بجان مي آورد جسم مرا
اين سپند شوخ خون در چشم محفل مي کند
ناتواني بس که پيچيده است بر اعضاي من
بر تنم موج هوا کار سلاسل مي کند
(خنده دل را به دست نااميدي واگذار
کاين گره را ناخن تدبير مشکل مي کند)
صائب از خاطر بشو نقش اميد و بيم را
ورنه دل را اين رقمها زود باطل مي کند