شماره ١٥٤: گرچنين آن چشم جادو رخنه در دل مي کند

گرچنين آن چشم جادو رخنه در دل مي کند
از دلم هر رخنه اي را چاه بابل مي کند
بس که مي آيد به ناز از چشم او بيرون نگاه
چند جا تا خانه آيينه منزل مي کند!
چون تواند دل به پايان برد راه زلف را؟
کاين ره پرپيچ و خم کار سلاسل مي کند
چون کشم آه از جگر، کز بيم خوي نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل مي کند
مي دهد از حسن عالمگير مجنون را خبر
اين که ليلي هر نفس تغيير محمل مي کند
ديدن آيينه را بر طاق نسيان مي نهي
گر بداني شوق ديدارت چه با دل مي کند
حفظ آب روي خواهش کن که گردون خسيس
نان خود را تر به آب روي سايل مي کند
سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سيل را اين خاکهاي مرده کاهل مي کند
مي کند عمر مؤبد هستي ده روزه را
هر که جان صائب نثار تيغ قاتل مي کند