شماره ١٥٢: محو جانان خويش را جانان تصور مي کند

محو جانان خويش را جانان تصور مي کند
قطره خود را بحر بي پايان تصور مي کند
هر که در سرگشتگي ثابت قدم گرديده است
کوه را ابر سبک جولان تصور مي کند
سرو سيمين ترا ديده است هر کس در لباس
جان بي تن را تن بي جان تصور مي کند
باده جان بخش را مخمور در دلهاي شب
در سياهي چشمه حيوان تصور مي کند
هر که آتش زير پا دارد درين وادي چو برق
خار و خس را سنبل و ريحان تصور مي کند
حيرت ديدار روي هر که را با خود کند
عالمي را همچو خود حيران تصور مي کند
بس که در خون جگر غلطيده ام، نظارگي
هر سر موي مرا مژگان تصور مي کند
در تماشاي تو از بس کرده ام قالب تهي
هر که مي بيند مرا بي جان تصور مي کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاويدان تصور مي کند