شماره ١٥١: سيرچشمي تنگدستان را توانگر مي کند

سيرچشمي تنگدستان را توانگر مي کند
موم را اين بحر گوهر خيز عنبر مي کند
داغ دارد سينه ام را بيقراريهاي دل
اين سپند شوخ خون در چشم مجمر مي کند
لعل سيرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حيوان کجا ياد سکندر مي کند؟
عندليب از بيقراري سينه مي مالد به خار
شبنم بي شرم گل بالين و بستر مي کند
مي دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جاي
از حباب اين بحر گوهرخيز افسر مي کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشيد
گوهر از گرد يتيمي خاک بر سر مي کند
چشم زار ما نخواهد ماند زير دست و پاي
شوق خرمن مور ما را صاحب پر مي کند
اين چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه اي
صفحه آيينه را صحراي محشر مي کند
لامکان سيران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بيرون مجمر مي کند
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد مثال
عالمي را يک نگاه گرم کافر مي کند