شماره ١٤٩: مست ناز من زساغر تا لبي تر مي کند

مست ناز من زساغر تا لبي تر مي کند
از لب ميگون دو چندان مي به ساغر مي کند
بلبل از افغان رنگين سرخ دارد روي باغ
بوستان پيرا دهان غنچه پر زر مي کند
صبح پيري کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتي ما کار لنگر مي کند
آب روشن مي کند ظاهر ضمير خاک را
نغمه در دل هر چه مي باشد مصور مي کند
روي گردان زاهد از دنيا براي شهرت است
سکه از بهر روايي پشت بر زر مي کند
از تلاش پايه رفعت شود دين پايمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر مي کند
بس که افتاده است گيرا حرف شوق آميز من
نامه من کار شاهين با کبوتر مي کند
خاب مرگش را نسازد بستر بيگانه تلخ
در حيات آن دوربين کز خاک بستر مي کند
در گذر از کشتن صائب که صيد ناتوان
تيغ را دندانه از پهلوي لاغر مي کند