شماره ١٤٧: سير چشمي خاک در چشم سخاوت مي کند

سير چشمي خاک در چشم سخاوت مي کند
مور اين وادي سليمان را ضيافت مي کند
اي دل بيدرد، چندين درد را صاحب مشو
لاله داغ خويش را بر سينه قسمت مي کند
در گلستاني که جولانگاه سرو همت است
شبنمي تسخير خورشيد قيامت مي کند
نيستي طاوس، در قيد خودآرايي مباش
کعبه با يک جامه در سالي قناعت مي کند
شيوه اهل محبت نيست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت مي کند
صائب از قيد تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بي برگ شد خواب فراغت مي کند