شماره ١٤٦: دل در آن زلف زره سان جاي خود وا مي کند

دل در آن زلف زره سان جاي خود وا مي کند
شست چون صاف است پيکان جاني خود وا مي کند
موشکافان زود در دلها تصرف مي کنند
شانه در زلف پريشان جاي خود وا مي کند
طوطي از شيرين زباني محرم آيينه شد
در دل آهن سخندان جاي خود وا مي کند
شد خراباتي گل از روي گشاد خويشتن
بوسه در لبهاي خندان جاي خود وا مي کند
روي شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گريبان جاي خود وا مي کند
ناخن جوهر شود در بيضه فولاد بند
در دل آن خط چو ريحان جاي خود وا مي کند
از هوا گيرند چشم پاک را سيمين بران
شبنم ما در گلستان جاي خود وا مي کند
حرف روشن گوهران هرگز نيفتد بر زمين
در صدفها اشک نيسان جاي خود وا مي کند
از سخن آخر به دولت مي رسند اهل سخن
مور در دست سليمان جاي خود وا مي کند
دور باشي نيست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نيستان جاي خود وا مي کند