شماره ١٤٥: عشق جا در سينه هاي تنگ پيدا مي کند

عشق جا در سينه هاي تنگ پيدا مي کند
جاي خود را اين شرر در سنگ پيدا مي کند
با سبک قدران نمي گردد طرف تمکين عشق
کوهکن از بيستون همسنگ پيدا مي کند
نيست جان پاک را چون بيقراري صيقلي
آب چون ماند ازرواني زنگ پيدا مي کند
آرزو در طبع پيران از جوانان است بيش
در خزان هر برگ چندين رنگ پيدا مي کند
مي شود از خط دل سنگين خوبان چرب نرم
عذرخواه از موميايي سنگ پيدا مي کند
هر که دارد ناخن مشکل گشايي چون نسيم
در گلستان غنچه دلتنگ پيدا مي کند
باش با نان تهي قانع کز الوان نعم
آرزو گلهاي رنگارنگ پيدا مي کند
غافلان را پرده غفلت بود در آستين
پاي خواب آلود عذر لنگ پيدا مي کند
در کلام عاشقان هم ربط پيدا مي شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پيدا مي کند
آن که جنگ او بود شيرين تر از حلواي صلح
بي سبب تقريب بهر جنگ پيدا مي کند
نيست خوبان را به از شرم و حيا گلگونه اي
شيشه حسن از باده گلرنگ پيدا مي کند
نيست صائب فکر روزي عاشق ديوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پيدا مي کند