شماره ١٤٤: هر که آن لبهاي ميگون را تماشا مي کند

هر که آن لبهاي ميگون را تماشا مي کند
چشم مي پوشد زحيراني دهن وا مي کند
از نگاهي مي دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بيمار اينجا کار عيسي مي کند
روي آتشناک خون بوسه مي آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها مي کند
بي حجابي آرزو را مي کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچين را به خود وا مي کند
اينقدر تعجيل در دلسوزي عاشق چرا؟
بيش ازين با چوب خشک آتش مدارا مي کند
چون گل از خميازه آغوش مي ريزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا مي کند
از صراحي گرد نان دارد کسي را در نظر
شاخ گل دستي که در گلزار بالا مي کند
آن که رو در خلوت آيينه تنها کرده است
کاش مي دانست تنهايي چه با ما مي کند
کوه غم بر سينه من ابر رحمت مي شود
در دل من داغ کار چشم بينا مي کند
هر سرخاري چو مجنون گردني افراخته است
ناقه ليلي مگر آهنگ صحرا مي کند؟
صائب اين حسن بساماني که من ديدم ازو
ديده آيينه را سير از تماشا مي کند