شماره ١٣٨: گرنه دل را زلف مشکينش نگهداري کند

گرنه دل را زلف مشکينش نگهداري کند
کيست اين بيمار را يک شب پرستاري کند؟
حسن را از ديده بد، شرم مي دارد نگاه
مهر تابان را همان پرتو سپرداري کند
مي تراود بوسه زان لبهاي نو خط بي طلب
ميوه چون شد پخته، ممکن نيست خودداري کند
چون هدف در پيش ابروي تو اندازد سپر
ماه نو صد سال اگر مشق کمانداري کند
ايمني خواهي، سبک کن کشتي خود را که کف
پنجه با درياي خونخوار از سبکباري کند
نيست پروا سيل بي زنهار را از کوچه بند
آستين چون گريه ما را عنانداري کند؟
جان کند در تن زآب خضر خون مرده را
چشم پر خون آنچه از شب صرف بيداري کند
سرگراني با فرودستان زنقص گوهرست
گوهر غلطان ميسر نيست خودداري کند
مي تواند ساخت از دست سليمان پايتخت
مور ما صائب اگر بخت سخن ياري کند