شماره ١٣١: زلف مشکينت که خون در ساغر ايمان کند

زلف مشکينت که خون در ساغر ايمان کند
شانه را در يک سراسر پنجه مرجان کند
همچو نرگس ديده خورشيد عالمتاب را
پرتو آن روي عالمسوز بي مژگان کند
چهره راز نهان پيداست از سيماي من
مهره گل را محبت گوهر رخشان کند
تا قيامت چشم نتواند فکندن پيش پا
هر که را نظاره بالاي او حيران کند
چشم اميد جهاني مي پرد چون آفتاب
تا که را قسمت به خوان وصل او مهمان کند
خاک را ميدان فکر دور گرد عشق نيست
گردباد ما مگر در خويشتن جولان کند
مرد خون خوردن نه اي، همکاسه گردون مشو
لقمه اين سفره کار سنگ با دندان کند
گردباد از دشت بيرون رفت تا قد راست کرد
کيست جولاني به کام دل درين ميدان کند؟
خاک اگر ما را برون افکند جاي طعن نيست
اين تنور خام تاکي حفظ اين طوفان کند؟
بيشتر از گردش افلاک مي نالند خلق
جنبش گهواره اينجا طفل را گريان کند
مور نتواند به گردش در نيام خاک گشت
هر که از جوهر در اينجا تيغ را عريان کند
مي تواند کرد با ما مهربان اغيار را
آن که لطفش آتش نمرود را بستان کند
سوزن عيسي بپوشد چشم از نظاره اش
هر که را مژگان خوبان رخنه در ايمان کند
اين جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
اينک آن رويي که مهر و ماه را رخشان کند