شماره ١٣٠: ديده پرخون من گر اين چنين طوفان کند

ديده پرخون من گر اين چنين طوفان کند
پنجه خورشيد را سرپنجه مرجان کند
در تن خاکي چه بال و پر گشايد جان پاک؟
در سفال تشنه چون نشو و نما ريحان کند؟
مي شود مطلق عنان نفس از وفور مال و جاه
عرض ميدان اسب سرکش را سبک جولان کند
ز اشتياق آن لب شکرفشان شد دل دو نيم
پسته را در پوست اميد شکر خندان کند
جامه فانوس را بر پيکر سيمين شمع
دور باش غيرت پروانه ناچسبان کند
آبداري مي کند شمشير را خونريزتر
در لباس شرم خوبي بيشتر طوفان کند
زاهد از داغ محبت بي نصيب افتاده است
اين تنور سرد هيهات است حفظ نازل کند
شعله را صائب به آساني توان خس پوش کرد
نيست ممکن عشق سرکش را کسي پنهان کند