شماره ١٢٩: صحبت روشن ضميران جسمها را جان کند

صحبت روشن ضميران جسمها را جان کند
کوه را برق تجلي آتشين جولان کند
حيرت روشندلان را نقشبند ديگرست
نقش هيهات است اين آيينه را حيران کند
فيض مردان در زمان بيخودي افزونترست
تيغ چون گرديد عريان بيشتر طوفان کند
مي شود خار ملامت شهپر پرواز او
گردبادي را که شور عشق سر گردان کند
عشق سيل گوهر رازست در هر جا که هست
شمع نتوانست اشک خويش را پنهان کند
چون زند جوش زبردستي محيط اشک من
پنجه خورشيد را سرپنجه مرجان کند
دامن شادي چو غم آسان نمي آيد به دست
پسته را دل مي شود خون تالبي خندان کند
برنتابد قهرمان عشق استغناي حسن
ماه کنعان را به جرم ناز در زندان کند
باد دستان را به احسان دستگيري کن که بحر
در سخاي ابر با روي زمين احسان کند
غيرت پروانه چون صائب بر آيد از لباس
شمع را از جامه فانوس در زندان کند