شماره ١٢٨: مطربي خواهم که مست از نغمه سازم کند

مطربي خواهم که مست از نغمه سازم کند
هر قدر کز خويش افتم دور آوازم کند
فکر آغاز و غم انجام تا کي، مي کجاست؟
تا دمي آسوده از انجام و آغازم کند
در دل آيينه تاريک من خورشيدهاست
چشم مي بازد سبکدستي که پردازم کند
بوي گل را غنچه نتواند نهان در پرده داشت
آسمان کي مي تواند منع پروازم کند؟
جوش دريا کم نمي گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشي چه با اشک سبکتازم کند؟
در لباس زنگ آزادم زصد ناديدني
روي آسايش نبيند هر که پردازم کند!
سالها شد چون شرر در سينه مي دزدم نفس
تا مگر آن سنگدل با خويش همرازم کند
رتبه افکار من صائب ز شعري بگذرد
گر به تحسين شاه دريادل سرافرازم کند