شماره ١٢٧: نيستم آتش که هر خاري به زنجيرم کند

نيستم آتش که هر خاري به زنجيرم کند
آفتاب بي نيازم تا که تسخيرم کند؟
تا دغل از دوستداران ديده ام رنجيده ام
پاکبازم، بد حريفي زود دلگيرم کند
آبروي سعي را گوهر کند ويرانه ام
گنج بردارد سبکدستي که تعميرم کند
چون قفس در هر رگم چاکي سراسر مي رود
سوزن عيسي به تنهايي چه تدبيرم کند؟
دايه بيدرد شکر مي کند در شير من
شير مردي کو که آب تيغ در شيرم کند؟
کي به مردن آسمان از خاکمالم بگذرد؟
بالم از پرواز چون ماند پر تيرم کند
منت روزي چرا از خرمن دو نان کشم؟
من که چشم مور گندم ديده اي سيرم کند
آرزويي مي کند صائب شکار لاغرم
من کيم تا صيد بند عشق نخجيرم کند؟
اين جواب آن که مي گويد شفايي در غزل
رشک معشوقي چه شد، مگذار تسخيرم کند
مي کنم از سر برون صائب هواي خلد را
بخت اگر از ساکنان شهر کشميرم کند