شماره ١٢٠: چون به ياد آشيان مرغم صفيري سر کند

چون به ياد آشيان مرغم صفيري سر کند
دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند
ناله من اين چنين پست از فضاي عالم است
شعله ام ضبط نفس از تنگي مجمر کند
هر رگم چون برق مي تابد ز زير ابر جسم
خون گرم من نمي دانم چه با نشتر کند
نامه اعمال چون برگ خزان ريزد به خاک
آه سردم گر گذاري بر صف محشر کند
قطره اي اشک مروت نيست در چشم سحاب
دانه اميد ما از خاک چون سر بر کند؟
صبح از رويش دهد خورشيد تابان چشم آب
چون گل از شبنم دل شب هر که چشمي تر کند
خشت خم سر کله با خورشيد تابان مي زند
پرتو اين مي دهان شيشه را خاور کند
روزگار غنچه خسبي خوش کز استغناي فقر
همچو عنقا بورياي خود زبال و پر کند
گر کند تيغ نگاه خويش بر مو امتحان
ساده رو آيينه را از طره جوهر کند
راز دل گاهي به خاموشي نهان ماند که موم
پرده داري پيش چشم روزن مجمر کند
گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است
شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟