شماره ١١٩: رخنه سيل اشک من در سد اسکندر کند

رخنه سيل اشک من در سد اسکندر کند
خون گرمم ريشه در فولاد چون جوهر کند
مهر خاموشي چه سازد با دل بيتاب من؟
سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند
از حديث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من
بادبان را کشتي پربار من لنگر کند
حاصل تن پروري غير از گداز روح نيست
چربي پهلوي گوهر رشته را لاغر کند
مبتلاي شش جهت را چاره جز تسليم نيست
رخنه زور نقش هيهات است در ششدر کند
سينه چون بي آرزو شد روضه جنت شود
دل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کند
ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال
در نظرها عيب خامي را هنر عنبر کند
آرزوي آب حيوانش شود صورت پذير
روي در آيينه زانو گر اسکندر کند
حرص صائب تلخ دارد زندگاني را به مور
ورنه اکسير قناعت خاک را شکر کند