شماره ١١٨: عشق خوش سودا کف بي مغز را عنبر کند

عشق خوش سودا کف بي مغز را عنبر کند
آه را ريحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پيراهنش مي ريزد از زخم زبان
عشق هر کس را که مي خواهد زبان آور کند
شد دل افشاري فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسياري روزن سيه دلتر کند
مي کند از مهرباني شير مادر را زياد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پيچ و تاب هست
بي کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشيد بلند اختر رسيد
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتيا، آن سنگدل
نيست ممکن درد سنگين مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نيست، ورنه آه من
ريشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه اي ريزد زدلسوزي به خاک
شمع اگر پروانه را يک مشت خاکستر کند
کي غم همراه دارد هر که در منزل رسيد؟
خضر چون سيراب شد کي ياد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوي شير
خون گرم من نمي دانم چه با نشتر کند