شماره ١١٧: زلف مشکينت دهان شانه پر عنبر کند

زلف مشکينت دهان شانه پر عنبر کند
سرمه خاموش را چشمت زبان آور کند
آن که مي گويد قيامت بر نمي خيزد، کجاست؟
تا در آن مژگان تماشاي صف محشر کند
اشتياق صفحه رخسار شبنم زيب او
دامن گل را به شبنم آتشين بستر کند
از عدالت نيست افکندن در آتش روز حشر
عود خامي را که خون در ديده مجمر کند
سينه خود عالمي چون صبح صيقل داده اند
آفتاب معرفت تا از کجا سر بر کند
رنج باريک است جان را قسمت از تن پروران
چربي پهلوي گوهر رشته را لاغر کند
جان به کوشش برنمي آيد ز زندان جهات
رخنه هيهات است زور نقش در ششدر کند
بس که بسته است آسمان سفله کشتي را به خشک
ديدن خورشيد ممکن نيست چشمي تر کند
آتش غيرت سراسر مي رود در جان خضر
تا مباد از چشمه حيوان کسي لب تر کند
چون نگردد قالب بي جان دل تن پروران؟
کاسه چون افتاد فربه کيسه را لاغر کند
از نگاه تلخ صائب زهر مي ريزم بر او
دايه بيدرد در شيرم اگر شکر کند